اولین قرارهای پاییزی «تو» و دل... چقدر زود گذشت...
گذشته ها و عهدها و گریه ها و کوشیدن ها و باریدن ها و خواندن ها- چونان برگه های درهم تقویم - یک به یک از مقابل دیدگان مه گرفته اش عبور می کند... باورش نمی شود که تا امروز را آمده باشد. از بلندای این همه راهِ رفته که می نگرد؛ باور نمی کند که این سنگلاخ را گذر کرده و طاقتش تمام نشده باشد. ناباورانه این مسیر پیموده را نظر می کند. هنوز در «حوریب» است... هنوز که هنوز است در غروب های پاییزی خاطر بارانی اش، با «تو» نجوا می کند... از تو مدد می گیرد. هنوز از نفس نیفتاده. هنوز به رفتن و رسیدن، باور دارد. یقین دارد که جایی در انتهای «حوریب»، به پاس این همه انتظار؛ «تو» منتظرش ایستاده ای...
یقین دارد...
پ.ن.1 امروز شنبه است. می دانم! دیروزم قضا شد. امروز قضایش را به جا آوردم...
پ.ن.2 آن قدر از بابت این جا خیالم راحت است، که اگر یک روز سرزده بیایی و بخواهی که برایت بخوانمش؛ ذره ذره اش را با تمام وجود و طیب خاطر برایت می خوانم... اصلا من منتظر همان روزم!